دیوار
دیوار
تو مسیر راهی که هروز دوبار ازش عبور می کردم یه دیوار طولانی بود که حتی شاید یکبار هم بهش توجهی نمی کردم فقط می دونستم که این دیوار بیمارستانه تامین اجتماعیه همین و بس. هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمی کردم شاید چند روز من مهمان اون طرف دیوار بشم تا اینکه خواهر بزرگترم مریض شد و به دلیل شدت گرفت بیماریش مجبور شدیم توی بیمارستان بستریش کنیم (بیمارستان تامین اجتماعی) یکی از شبهایی که بیمارستان بودم بعد از رسیدگی به کارهای آبجی همین طور که پشت پنجره بودم متوجه همون دیوار طولانی شدم همون دیواری که هیچ وقت بهش توجهی نکردم شاید دو سه ساعتی بهش زل زدم اون لحظه چقدر آرزو می کردم که کاش الان اون طرف دیوار بودم کاش حال آبجیم خوب بود کاش مثل همه ی آدم هایی که اون طرف دیوا الان راحت توی خونه هاشون خوابیدند بودم همین طور که توی حال و هوای خودم بودم متوجه سپیدی صبح شدم سریع رفتم سمت نمازخونه تا نماز صبحمو بخونم اون روز جور دیگه ای برای مریض ها دعا کردم چون واقعا از نزدیک دردکشیدن هاشون رودیدم و احساسشون کردم. اون شب با خودم فکر کردم روزهایی که من غرق و سرمت در افکار خودم از کنار دیوار بدون توجهی می گذشتم چه چشم هایی اون طرف دیگه ی دیوار حسرت بار و دردمند به این دیوار زل زدند حالا هر وقت از کنار دیوار رد میشم برای سلامتی تک تک شون دعا می کنم.
منبع متن : نویسنده وبلاگ
منبع عکس : http://www.welgard.ir